دختری که خودش را گم کرد

ساخت وبلاگ
نشسته بودم رو پله ها و زار میزدم. به معنای واقع کلمه زار میزدم. که مامان بیا از این مدرسه بیرون. اینجا خطرناکه. پله هاش محافظ نداره. سقوط میکنی. حتی دایی جان تقی آقا رو از نیوزلند کشوندم اینجا که بیان مامان و راضی کنن که دیگه نره این مدرسه. با هق هق از خواب بیدار شدم. دیروز صبح دوست مامان که چند روزی اینجا بود من و کشوند کنار و گفت مامانت سر جریان علی و مامان بزرگت اصلا حالش خوب نیست. اینقدر روش فشاره که میترسم زبونم لال سکته کنه. به محض تمام شدن جمله ش، درد فک منم شروع شد. اینقدر برام عجیب بود این واکنش بدنم که تا ظهر بیشتر از اینکه درد فک اذیتم کنه واکنش در لحظه ی جسمیم عجیب بود. بعدش هم که خواب دوباره سقوط کردن مامان. درست وقتی که فکر میکنی از داستان های "مادر" عبور کردی میفهمی‌که نخیر از این خبرها نیست.یعنی قرار نیست به این راحتی ها از ابژه خلاص شوی ... + نوشته شده در دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 7:39 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:38

۲ صبح با تپش قلب از خواب بیدار شدم. این بخشی از پروسه‌ی پایان است.اضطراب، اضطراب و اضطراب. تلاش برای زنده نگه‌داشتن آن چیزی که تمام شده. من خداوندگار مواجهه با پایان‌های بی پایانم.خواستم که دوباره بخوابم. نشد‌. گوشی را چک میکنم و ... دوباره اضطراب. استیصال. مستاصلم. حالا دنیای جدید، چگونه است؟ بدون آن خنده ها؟ بدون آن چشم ها؟به تخت بر میگردم. خنده ام گرفته بود. واکنش من این طور وقت ها همیشه همین است. چیزی نشده. به زندگی عادی ت برگرد.ولی تپش قلب نمی‌گذارد ...چقدر انسان موجود غریبی است. به خدایی که باور ندارم متوسل شدم. زیر لب تکرار کردم خدا هست. خدا هست. باز خنده ام گرفت.فکر کردم الان وقت به سخره گرفتن نیست. وقت نجات است. دوباره تکرار کردم خدا هست. خدا اینجاست. در دل غم زده ام. قرار است کمکم کند. اینبار کمتر خندیدم و به خدا فکر کردم ..کاش بود ...نفهمیدم کی خوابم برد اما دوباره ۵ صبح بیدار شدم و از خدا دیگر خبری نبود ... + نوشته شده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 14:50 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:10

پنج و نیم صبح بیدار شدم. بیداری برای من معنایش بیرون آمدن از تخت است. برای خودم قهوه درست کردم. پشت میز آشپزخانه نشستم و مطمئن نبودم که می‌خواهم بروم یا نه. دنبال بهانه ای برای نرفتن بودم. از طرفی احساس می‌کردم اگر نروم این همه بغضی که توی گلویم نشسته مرا بیچاره می‌کند.پس بیشتر این فکر نکردم. لباس پوشیدم و بدون اینکه به کسی بگویم رفتم بهشت رضا. آخ نگم از هوا که بی نهایت دلپذیر بود. اپیزود نمیدانم چندم رادیو راه را پلی کردم و راه افتادم. نیم ساعتی توی راه بودم. بلوک ۱۰. ماشین را زیر یک درخت کاج پارک کردم. خوب یک نیم ساعتی طول کشید که سیمین را پیدا کنم. بلوک ۱۰/۱. بعد دیدم نوشته اینجا مخصوص کسانی ست که اعضای بدنشان را اهدا کردند. رفتم سر خاکش. هنوز برایش سنگ قبر نگرفته بودند. مزارش پر بر از رز سفید. همانجا ایستادم و نگاه کردم بعد گفتم سیمین تو واقعی زیر خاکی؟ چرا اینقدر باورش سخت است؟ بعد فکر کردم کمی میان مردگان راه بروم. آرام قدم زدم و اسمها را، سن‌شان را، زمان تمام شدنشان را. نگاه کردم. خواندم. بعد آرام آرام اشکهایم سرازیر شد. و بعد دیگر بند نیامد. عجیب آن فضا آرامم کرد. بعد یک گوشه ای پیدا کردم و نشستم. به صدای پرنده ها گوش دادم.و باز گونه هایم گرم شد. بعد زیر لب زمزمه کردم:در خلوت ِ روشن با تو گريسته‌ام/براي ِ خاطر ِ زنده‌گان،و در گورستان ِ تاريک با تو خوانده‌ام/زيباترين ِ سرودها رازيرا که مرده‌گان ِ اين سالعاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند. + نوشته شده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 22:24 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:10